شهيد عارفيان
هنرمند شهید غلامرضا عارفیان، از نویسندگان جوانی بود که در کنار حضور مستمر در جبهههای دفاع مقدس، گوشههایی از معنویت جاری در سنگرها و خاکریزهای رزمندگان هشت جنگ تحمیلی را ثبت میکرد و در قالب برنامههای رادیویی و یا مقالات منتشره در مجلات و روزنامههای گوناگون آن دوران به خوانندگان علاقهمند تقدیم کرده است.
مطلب نماز شب از متون به یادگار مانده از شهید عارفیان است:
«گزارشگری این خصوصیت را دارد که باید در کار همه دخالت کرد . از ته وتوی هر چیز گزارشی یا لااقل متنی تهیه کرد. البته در بسیاری از موارد این کنجکاوی و جست و جو مطلوب و موفق است و در مواردی نا مطلوب و خواه ناخواه ناموفق.
آن دلاور رزمنده ای که شب هنگام به نماز شب بر میخیزد بیش از هر کس دیگری از گزارشگری که در فاصله ی چندین متری ، از روابط عاشقانه اش با خالق یکتا پرده بر میدارد، دلگیر و فراری است و گزارشگر ، دردیدگاه آن زاهد شب ، منفور ترین افراد. هر چند این گفتار، آن دلاور عاشق را رنجه میدارد اما بشنوید کلامی کوتاه را در باب اختلاص ان دوران:فهمیده بودم برای یافتن عاشقان، باید نیمه شب برخاست و تمام گوشه های دنج و تاریک پلدگان را دقیق کاوید!تا معنی عشق و عرفان را فهمید.
کنار دیوار بیرونی یکی از اسایشگاه در تاریکی سایه ی دیوار از زمزمه ی درد الود عاشقی بی پروا، پی به تموج دریای از عرفان بردم. اتفاقا در کنار دیوار دیگری از همان اسایشگاه که با این دیوار زاویه ی نود درجه تشکیل می داد از جا ب جا شدن سایه ای کم رنگ بر دیوار فهمیدم که دو عاشق، بی خبر از وجود همدیگر به نجوا با خدایشان پرداخته اند.
هرچند خودم را حقیر تر از ان میدیدم که فاصله ی کمتری با انان داشته باشم اما در محلی به قول خود مناسب که هر دو را شاهد باشم نشستم و بستن بند کفش را بهانه ی این تجسس و کنجکاوی ساختم.
از ان معاشقه ها و مکامه ها چیزی نفهمیدم جز اهنگی جانسوز و سوزناک به سوزش سردی بادی که بر صورتم میوزید. ساعات و طاعاتشان چگونه گذشت نمیدانم!هنگام رفتن جالب ترین منظره را دیدم. با شروع اولین تکبیر اذان صبح، مناجاتشان را خاتمه دادند و همزمان و بی خبر از همدیگر از دو سوی دیوار به سمت اسایشگاه حرکت کردند
طبق انچه پیش بینی میشد سر نبش دیوار های اسایشگاه به هم رسیدند. هر دو یکه خوردند. هر یکی از خود می پرسیدند ک پس عاشقی دیگر از معاشقم خبر داشته؟هر دو شرمسار سر به زیر انداخته ، گویی همدیگر را میشناختند. شرط برادری نبودبا سکوت از هم بگذرند. . . سر ها پایین، دست هایشان به هم پیوند خورد که:سلام علیکم و فقط همین جمله
چیز دیگری نداشتند بگویند. اندکی به سکوت گذشت، اما چه سخت و سنگین و بعد بی انکه همدیگر را بنگرند از هم خداحافظی کردند و رفتند.
وقتی که فردا شب به همان جا امدم و در گوشه ای مخفی شدم تا از صحنه ای اماده شده گزارش تهیه کنم هیچکدام به ان محل نیامدند!اخر قرارشان برای مخلوق لو رفته بود و بد شانسی من که میبایست برای پیدا کردن مجددشان تمام پادگان را زیر پا بگذارم».